حکایت ۱ قالَ الطِّفلُ لِوالِدِهِ متعجِّباً: « عجباً مِن والِدِ صدیقی! » کَمْ هو بخیل!؟ أقامَ الدُّنیا عِندَما اِبتَلَعَ صَدیقى درهماً.» کودک با تعجّب به پدرش گفت: از پدر دوستم تعجّب می کنم. چقدر خسیس است!؟ دنیا را به هم ریخت وقتی دوستم یک سکّه یک درهمی بلعید.» حکایت ۲ قالَت الوالدةُ لِطَفلَتِها: « اِذهَبـى إلی ساحةِ المنزل و ﭐنْظُرى هل السَّماءُ صافیةٌ أم غائمةٌ؟ ذَهَبَت الطفلةُ ثُمَّ رَجَعَت و قالَتْ: « آسف ...